کمالو مجید
مرد در امتداد جاده راه می رفت و هر از گاهی که صدای ماشینی می شنید به پشت سر خود نگاه می کرد اما تا می خواست چیزی بگوید ماشین با سرعت از کنارش می گذشت.چند ساعت گذشت و مرد دیگر قدرت رفتن نداشت اما می دانست که تا مقصد هم راهی نمانده با خود می گفت خدا هیچ وقت فکر من نبوده وگر نه تا حالا حتما کسی مرا پیدا کرده بود.داشت زمین و زمان را نفرین می کرد که در آن موقع تاریکی پایش به سنگی گیر کرد ومرد به زمین افتاد داشت خاک لبا سهایش را می تکاند که یاد پاهای خسته اش افتاد لحظه ای به تنها وسیله ی سفرش فکر کرد نگاهی به آسمان پر ستاره کرد و زیر لب گفت:الهی شکر